پنج سالگی
سلام خیلی وقته فرصت نکردم بیام وبلاگ گل پسری پسر گلمون واسه خودش مرد شده البته یه مرد شیطون و پر انرژی امسال تابستون قصد دارم بزارمش یه کلاس ورزشی بلکه کمی انرژیش تخلیه بشه اول قصد داشتم شنا ثبت نامش کنم ولی متاسفانه خیلی گوش درده و میترسم الان حدود دو هفته است که از عفونت گوش و گوش درد رنج میبره (پارسا قبل از عید عمل لوزه سوم انجام داد). مهدکودک هم که تمام شده و خداروشکر بازم تابستونه و اوقات بیشتری رو با هم میگذرونیم البته ماه رمضان یه کم سخته که بخوام پا به پای آقا پارسا باهاش بازی کنم اما خوب سعی خودمو میکنم پارسا جان شما الان 4 سال و ده ماه داری و در آستانه 5 سالگی هستی باورم نمیشه انگار همین دیروز رود که به بابا حمی...
نویسنده :
☀ مامان آسیه ☀
6:05
تولد چهار سالگی آقا پارسا
پارسا جونم دیگه بزرگ شدی و خدا رو شکر امسال مهد هادی و هدی رو قبول کردی ازین بابت خیالم راحت شده از وقتیکه مهد میر ی خیلی بهتر با هم سن و سالای خودت ارتباط برقرار میکنی و خیلی چیزای جدید یاد میگیری خدا رو شکر باهوشی و خاله های مهد همه ازت راضین . ...
نویسنده :
☀ مامان آسیه ☀
19:03
سه سال و هشت ماهگی
سلام بازم با شروع تعطیلات تابستان فرصت بیشتری برای سر زدن به وبلاگ آقا پارسا دارم. پسر کوچولوی من روز به روز داره بزرگتر میشه الان سه سال و هشت ماه داره و اکثر کارهای شخصیشو خودش انجام میده مثل پوشیدن و در آوردن کفش و لباس و.غذا خوردن و شستن دستها وکمی هم در جمع کردن وسایلش مثل اسباب بازیها کمک میکنه هر چند که زورش میاد اما به خاطر جایزه و چسبوندن برچسب کارهای خوب روی در کمدش حاضره هر کاری بکنه... تا یک ماه پیش پارسا از حمام رفتن دل خوشی نداشت اما حالا دیگه باید به زور از زیر دوش بیرون بیارمش وان حمامش دیگه جمع شده و ازش استفاده نمیکنم. پارسا عاشق بازیهای کامپیوتریه و حتی گاهی بهتر از ما بازی میکنه البته دا...
نویسنده :
☀ مامان آسیه ☀
22:12
پارسا و مسجد
یه مسجد نزدیک خونمون هست به نام مسجد ابوالفضل معمولا وقتایی که عمه پارسا میاد خونمون سه تایی روونه مسجد میشیم پارسا اکثرا آروم میشینه اما یه وقتایی هم شیطون میشه مث دیشب که بین صفا میدوید و هی مهر و تسبیح برامون میاورد بعد از نماز زیارت عاشورا میخونن ما جرات نداریم یه قطره اشک بریزیم چون آقا پارسا میاد کنارمون وچادرمونو میزنه کنارو اگه ببینه حتی اشک تو چشمامون پیچیده با صدای بلندمیگه میخوای گریه کنی ؟گریه نکن و اگه گریه کنیم که دیگه هیچی..کلا پارسا خیلی حساس و با توجهه مثلا اگه من یه لباس بپوشم که یه مدت نپوشیدم میگه مامان چقد خوشگل شدی بهت میاد یا مثلا اگه از در خونه بیاد تو و هر تغییری در چهره من مخصوصا غم یا اشک ببین...
نویسنده :
☀ مامان آسیه ☀
17:42
پارسا و اتوبوس سواری
یکی از تفریحات هیجان انگیز پارسا در سن سه سالگی اتوبوس سواری است مثلا امروز صبح من و پارسا سوار اتوبوس شدیم و رفتیم آزادی دو تا کتاب آموزشی براش خریدم و بعد با باباییش اومدیم خونه انگار که دور دنیا رو سفر کرده بود اینقدر خسته بود که توی ماشین ازم اجازه گرفت که سرش رو بزاره روی شونه ام و بخوابه؟! همیشه همینکارو میکنه..خونه که رسیدیم زود ناهارش رو دادم چون خسته بود و هنوز چند لقمه نخورده بود رفت روی تخت و خواب رفت.
نویسنده :
☀ مامان آسیه ☀
15:51
بدون عنوان
خدا رو شکر دغدغه مهد کودک نرفتن آقا پارسا با قبول زحمت از سوی مادر بزرگ مهربونش از بین رفت و چهارشنبه هفته گذشته که خونه مامان بزرگی بود برای اولین بار با خیال راحت رفتم سر کار.
نویسنده :
☀ مامان آسیه ☀
23:13
دغدغه
پارسا جان این روزا میشه گفت تنها دغدغه ام ناسازگاری تو و یا بهتر بگم تنفر تو از مهد کودکته خیلی بابت این قضیه ذهنم مشغوله راه دور مدرسه و خستگی کار با بچه های قد و نیم قد دبستانی یک طرف و دغدغه های فکری من درباره تو طرف دیگر. کاش تو هم مثل بچه های دیگه هر روز صبح به شوق دیدن خاله ات راهی مهد میشدی نه اینکه تا میبینی دارم ظرف غذاتو آماده میکنم بگی من مهد کودک نمیرم و گریه و...... این یکی دو روز قبل از رفتن به مهد گریه نمیکنی فقط مدام میگی من دوست ندارم برم مهد کودک و وقتی تو رو به مهد میسپارم با یک حالت مستاصل و درمانده تسلیم میشی و قدم به مهد میگذاری و باز منم و عذاب وجدان... وقتی با بچه ها بازی میکنم حرف میزنم دست به سر و روش...
نویسنده :
☀ مامان آسیه ☀
20:25
عروسی
دیشب عروسی خاله طیبه بود تو از صبح نخوابیده بودی و وقتی وارد تالار شدیم گریه میکردی و نمیگذاشتی لباستو تنت کنم بالاخره با هر دردسری لباستو تنت کردم شام هم زیاد نخوردی ... امروز صبح که بیدار شدی گفتی عروسی خاله طیبه خیلی خوش گذشت!!!
نویسنده :
☀ مامان آسیه ☀
10:21
مهد کودک پارسا
سلام دوستان متاسفانه پارسا اصلا به مهد کودک علاقه نداره و با گریه و زاری راهی مهد میشه دو سه روز اول اصلا نمیگذاشت برم و روز چهارم که رفتم سر کار و ظهر برگشتم کلی گریه کرده بود وباعث شد که دیگه حاضر نشه بره مهد .خیلی ناراحتم و این برام شده یه غصه بزرگ نگرانشم خیلی نگران... ...
نویسنده :
☀ مامان آسیه ☀
18:31