قصه شب پارسا
در این پست میخوام داستان مورد علاقه آقا پارسا که اکثرا شبا ازم میخواد براش بخونم تا خواب بره رو بنویسم این داستان رو یه شب فی البداهه ساختم و براش گفتم و ازون شب پارسا عاشق این داستان شده و هر شب توی تختش که میخوابه با همون زبون شیرین و بچه گانه اش بهم میگه:قصه مورچه رو بخون و به آخر داستان که میرسم (اونجا که مورچه میره توی تختش تا بخوابه)پارسا خان هم خواب رفته ...و اما داستان:
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود .یه مورچه کوچیک تو یه جنگل بزرگ زندگی میکرد.یه روز مورچه کوچولو از خونه اومده بود بیرون و داشت توی جنگل بازی میکرد یکدفعه هوا ابری شد و بارون شروع کرد به باریدن مورچه ما خیلی کوچیک بود و قطره های بارون خیلی بزرگ بودن و مورچه کوچولو رو خیس میکردن مورچه کوچولو که داشت حسابی خیس میشد یه فکری کرد و رفت یه برگ از درخت کند و گرفت روی سرش تا دیگه خیس نشه بعد هم تند و تند دوید به سمت خونشون.وقتی رسید به خونه در زد و مامانش رو صدا کرد و گفت : مامان جون مامان جون مهربون زود درو باز کن خیس شدم مامان مورچه کوچولو در رو باز کرد و مورچه رفت توی خونه مامانش گفت پسر گلم برو کنار آتیش تا منم برم برات حوله بیارم مامانش براش یه حوله آورد و اون با حوله خودش رو خشک کرد بعد رفت توی تختش خوابید پتو رو کشید روش و چشماشو بست مامان مورچه کوچولو کنار تختش نشست و تابش داد و براش لالایی خوند تا خوابش ببره: لا لا لا لایی لا لا لا لایی لا لا لا لایی لا لا لا لایی گنجیشک لا لا قورباغه لا لا سنجاب لا لا پروانه لا لا لا لا لا لایی............فدای معصومیت صورت زیبات وقتی که خوابی پارسای من...........