اولین قدمهای پارسا جون...
سلام گل پسر سلام شیرینتر از شیرین عسل
الهی مامان قربونت بره خدا رو شکر میکنم که تو رو به من هدیه داد و لذت دیدن لحظات زیبای زندگی رو با تو به من ارزانی داد.عزیز دلم دیشب شب تولد امام حسن مجتبی خدا بازم به من لطف کرد و بعد از دیدن زیباترین روز زندگیم یعنی 7/7/90 که روز به دنیا آمدنت بود یه روز زیبای دیگه رو تو زندگیم رقم زد و اون راه رفتن تو بود
بعد از 9 ماهگی و ایستادنت هر لحظه انتظار دیدن این اتفاق رو داشتیم اما تو هر روز تمرین میکردی و تمرین میکردی و ما رو منتظر میگذاشتی تا اینکه:
دیشب ساعت حدود 11 بود و داشتیم آماده خوابیدن میشدیم بابایی داشت توی دستشویی مسواک میزد و منم در حال مسواک زدن توی هال راه میرفتم
قبلش کلی باهات بازی کرده بودم و تو خوشحال داشتی میخندیدی و همینطور رفتی کنار در و دستتو گرفتی بهش و ناگهان مث فرفره تند و سریع شروع کردی به راه رفتن حالا نه یکی دو قدم بلکه حدود 7-8 قدم خیلی خوب و با کنترل زیاد راه رفتی و آخراش دیگه سرعتت زیاد شد و افتادی
پارسا جون نمیدونی مامانی چقدر هیجان زده شده بود همینطور که مسواک توی دهانم بود با جیغ بلندی باباتو صدا زدم بابات باورش نمیشد و خیلی خوشحال بود خلاصه دیشب تو مارو از شادی بیخواب کردی و ما هم مث یه ستاره معروف مرتب ازت فیلم میگرفتیم و تو هم که ازین موفقیت تازه به دست آمده کمتر از ما هیجانی نبودی بین من و بابایی راه میرفتی و همراه با خنده های شیرینت خودتو مینداختی تو بغلمونهمون موقع صدقه انداختم و از خدا خواستم که همیشه سالم باشی و قدماتو همیشه تو راه راست برداری آمین
بعد زنگ زدم به مامان بزرگی و بهش گفتم اونم خیلی خوشحال شد و بهم تبریک گفت
وااااااااای پارسای عزیزم چقدر لحظات شاد و خوشی رو با هم داشتیم اینقدر شاد بودیم و تو اینقدر با مزه راه میرفتی و میخندیدی که گذشت زمان رو حس نکردیم .حدود دو ساعتی سرگرم بودیم برای همین بابایی امروز سحری خواب افتاد و فقط تونست یه لیوان شیر بخوره بنده خدا بابایی
پسرم انشالله دویدنت رو ببینم و انشاالله که همیشه شاد و سلامت باشی
خوب اینم از خاطره راه رفتن پسملم عزیزم شما در ١٠ ماه و ٢٠ روزگی راه افتادی مبارکت باشه