پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

❤️پارسا ❤️هانا❤️

پارسا ❤️هانا

..................

پارسا اینروزا کارش شده آب بازی هر روز باید بره حمام وتوی وانش با اسباب بازیاش بازی کنه دستگاه بخور رو توی حمام روشن میکنم تا بخار بپیچه و یخ نکنه آخه شوفاژ نداریم ترک پاهاش هنوز خوب نشده تازه خیلی بدتر هم شده انگار با چاقو پاشو بریده باشن پری شب بردمش دکتر 80 تومن پول ویزیت و داروهاش شد الان مرتب پماداشو  میزنم و شربت سانستول مولتی ویتامینه اهن دار هم میخوره اما هنوز تاثیری نداشته،،،  الان دو سه شبه دیگه تو گهواره نمیخوابه گفتیم گهواره خراب شده دادیم درستش کنن نصفه شبا یه کم بهونه میگیرفت اما  دیشب مدادرنگیاشو گرفت بغلش تو رختخوابش جلوی تلویزیون خواب رفت اینروزا اوضاع مزاجیش خرابه امروز 6 بار پشت سر هم شکمش کا...
23 آذر 1391

.................

سه روز پیش ساعت 5 بعد از ظهر کرمان زلزله شد اون لحظه من روی مبل نشسته بودم و داشتم با پارسا کل کل میکردم که خواهر شوهرم گفت زلزله تازه متوجه شدم مبل داره میلرزه و به لوستر که نگاه کردم مطمئن شدم خیلی ترسیدم کلا کرمان زیاد زلزله میشه سالی یکبار رو داریم البته همیشه اطراف خرابی داشته مثل زلزله بم که معروفه ما طبقه دومیم و راه فراری نداریم همینجور ایستاده بودیم پشت در توی سه گوش دیوار  که احتمال خطر اونجا کمتره البته خدا میدونه اما دیگه باید توکل کنیم و تسلیم امر او باشیم راستش بیشتر برای پارسا نگران بودم و از همین جهت در مواقع خطر خیلی احساس ضعف میکنم چون بچه کوچیک دارم و احساس میکنم نمیتونم کاری برای بچه ام بکنم خلاصه پارسا همون موقع شر...
23 آذر 1391

یک اتفاق بد

پسرم خیلی عذاب وجدان دارم راستش بابایی میخواست برات پرستار بگیره یه خانم صبح یکشنبه اومد ازش خوشم نیومد طلاق گرفته بود و زندگی خوبی نداشت تو هم طبق معمول یه ادم جدید دیدی و جوگیر شدی خیلی شیطونی کردی. وقتی رفت تو روی مبل نشستی و ساک لباسیت هم روی سرت بود و نمیدیدی که ناگهان از مبل افتادی و به سر اومدی روی سرامیکها ساک رو برداشتم سمت چپ صورتت قرمز و متورم بود سریع کمپرس یخ گذاشتم بعد خوابت گرفت ترسیده بودم همسایه رو خبر کردم اومد گفت نباید بخوابی اما حریفت نشدیم و خوابیدی 2-3 دقیقه بعد بلند شدی و کلی بالا آوردی خیلی ترسیدم شروع کردم به صدا زدن همسایه از طبقه پایین اومد حالت رو که دید سریع رسوندیمت بیمارستان بابات زودتر از ما از محل کار...
22 آذر 1391

عکس

در عکس بالا مثلا پارسا داره کمک مامانش میده سبزیهای توی سبد آشغالا رو میبییند که... الهی قربونش برم کاملا مشخصه چقد مریضه بچه ام زیر چشاش گود افتاده این اولین کتاب رنگ امیزیه که براش خریدم خالهایی که با قهوه ای رنگ شده کار پارسا ست کاملا مشخصه و اون خودکاریای زیر خط پارساست که میگفت :نوشتم حالا چی؟خدا داند و بس یک مدل رنگ امیزی دیگر توسط پارسا خان ...
16 آذر 1391

این روزهای پارسا.............

پارسا خان الان دقیقا دوسال و یک ماه داره الان حدود سه چهار روزه جمله بندی رو شروع کرده پری روز برای اولین بار طولانیترین جمله اش رو گفت:ارسلان کیک انداخت زمین ،بعدش برداشت خوردش!الان دقیقا توی سنیه که میگن بچه ها انفجار کلمات رو تجربه میکنن کلماتی میگه که من اصلا نه جلوش گفتم و نه یادش دادم و چیزایی رو میفهمه که ما رو متعجب میکنه !   در حال حاضر پارسا هنوز با جیش بدی مشکل داره البته خیلی بهتر از روزای قبله اما مثلا امروز صبح که سر کار بودم خونه مامانم تو شورت آموزشیش جیش کرده البته تا حالا خبر میداد نمیدونم چرا امروز اینجوری شده حتما اینم از دستش در رفته!!   پارسا چند روزه پاشنه پاش ترک خورده و میگه:میسوزه بری...
16 آبان 1391

پارسا و رهایی از پوشک

اندر احوالات از پوشک گرفتن پارسا خان: هفته اول :آبیاری فرش ،موکت ،مبل ،صندلی و ..... هفته دوم:آبیاری مجدد فرش موکت و .... هفته سوم:پاکی جونم براتون بگه روزای اول که فقط آبیاری بود ، خداییش صبر میخواست و حوصله ،پارسا زیاد همکاری نمیکرد فقط صبح  که از خواب بیدار میشد زود جیششو میکرد اما در مواقع دیگه به بدبختی میبردمش چون اصلا علاقه ای به رفتن به دستشویی نداشت و تا بهش میگفتم در میرفت و مواقعی که بیرون میرفتیم و شبا پوشکش میکردم هفته دوم بهتر شد ساعت جیشش دستم اومده بود و بهتر میفهمیدم کی باید بره دستشویی مرتب میبردمش  و خوشبختانه بدون لجبازی های گذشته جیششو میکرد اما اصلا حاضر نبود جیش بدی کنه و تو شو...
9 آبان 1391

پارسا و تولد 2 سالگی

سلام اگه دوست داری عکسای تولد٢ سالگیم رو ببینی دنبالم بیا............................    کیک تولدم رو خیلی دوست داشتم آخه خودم انتخابش کرده بودم هر جا مامانی میگذاشتش منم همونجا بودم روی میز و...ببین اونجا دارم گریه میکنم آخه مامان نمیگذاشت به کیکم دست بزنم و بمالمش روی لباسم اگه میشد اینقد کیف میداااااااااد   من و دخنر عمو و دختر خاله ام کادوی مامان و بابا یه دوچرخه خوشمل که عاشقشم .. کادوهای دیگه که همشون رو دوست داشتم ، باز کردن کادوهام یه ساعتی طول کشید آخه هر کادویی رو که میگرفتم باید همونجا باز میشد تا  باهاش بازی میکردم نمیدونین چقد هیجان داشت   ...
24 مهر 1391